خدای گمشدهات چون عیان نخواهد شد کسی به فکر نجات جهان نخواهد شد به ماه پشت دو تا ابر خسته دلبستی که در غروب زمستان عیان نخواهد شد شبیه رود خروشان به صخره می کوبی که حس لعنتی ات هم نهان نخواهد شد تمام سهم تو از زندگی فقط درد است و شعر تر گفتن آب و نان نخواهد شد جواب خوبی تو قصه های غمگین است در این مدار کسی مهربان نخواهد شد تو روضه ای و پر از لحظه های غمباری و شعر تلخ تو هرگز بیان نخواهد شد اساس کار جهان مشتری مداری نیست یقین که دکه ی کوچک دکان نخواهد شد
بگو، بزن! و برو از سکوت میترسم به من که شمعم و از هر چه فوت میترسم که با تمام وجود از سقوط میترسم منی که ساده شبی از دو چشمت افتادم ببین که بغض من و انفجار نزدیک است درختهای بلند چنار نزدیک است که آه صندلیاش هم به دار نزدیک است برای کشتن خود هم یقینا استادم نشد که مرد تو باشم نشد عزیزدلم که بی تو روز و شبم را به قرص متصلم شبیه صادق و سگها میان کوچه ولم که آن نگاه تو هرگز نرفته از یادم اگر که زخم دلم را رفو نمیکردی شکستگی غرورم.
درباره این سایت